موجودی پیش آمد که بهنظر میرسید از جنس مؤنث است. اندام او بسیار ظریف و شکننده بود. با باری از تاجها، عصاها، داسها، کفشها، نیمتاجها و کلاههای حصیری، کلاههای بوقی، شبکلاههای پشمی، گلدوزیها و پوستها، حریر و پشم زرین، سرب و الماسها و صدفها و مرواریدها و سنگریزهها. یک چشماش باز و چشم دیگرش بسته بود، لباساش به همهی رنگها بود.از یکسو جوان و از یکسو پیر بود. گاهی یواشیواش پیش میآمد و گاهی تندتند. گاهی به نظر میآمد که از من بسیار دور است و گاهی بسیار نزدیک بود و وقتی که تصور میکردم دم در خانهی من است بالای سرم دیدماش. رؤیابین از او میپرسد:« شما که هستید؟ » پاسخ میشنود: « من مرگم. » میپرسد: « پس اسکلتات کو؟ » و او پاسخ میدهد: « دوست من، اسکلت چیزی است که از زندهها بهجا میماند... خود شما هستید که مرگِ خویشتناید. او چهرهی هرکدام از شماها را دارد. شماها مردهی خودتان هستید... زندگی یعنی مردن در حالِ زندگی. اگر این را خوب میفهمیدید، هرکدامتان هرروزه آینهای از مرگ خودتان داشتید و میدیدید که همهی خانههایتان پُر از مردههاست. یعنی به تعداد همهی زندهها مرده وجود دارد...»، « و اما اسکلت، فقط طرحی است که روی آن بدن انسان را مثل مجسمهای میپوشانند.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر