۱۳۹۴ تیر ۱۶, سه‌شنبه

نوشته‌های بی‌ویرایش

مادرم رو‌به‌روی‌ام نشسته و دارد شرح ماوقع می‌گوید از آنچه دیشب بین او، برادرم و زنش گذشت؛ زن‌برادرم همه‌ی ما را مورد عنایت قرار داده بود. صدای نعره‌ها و قیل‌و‌قال‌های‌شان به وضوح به گوش می‌رسید. این دو ( برادر و زنش ) از بس گوشه‌نشین و عافیت‌طلب‌اند، قضاوت‌هایشان مملوِ از توهم‌توطئه و خیالات احمقانه‌ست. مستأصل شده‌ایم. مادرم الان که دارد می‌نالد از کارهایشان، صدایش می‌لرزد و گریان است. من؟ من هنوز سنگ نشده‌ام، اما در شُرُف سنگ‌زدگی هستم. البته این حالت در مورد همین قضیه‌ است هرچند دارد سرایت می‌کند در همه چیز. سردرد دارم و روزه‌ام. هیچ مُسَکنی دوای دردم نیست. قلبم درد می‌کند، نفسم به سختی بالا می‌آید. کورسویی از امید دیده نمی‌شود. باید ذهنم و روانم را جراحی کنم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر